آیا تاریخ و فلسفه یک چیز هستند؟ (قسمت دوم)
کالینگوود در پایان رسالهای دربارهی روش فلسفی گفت هرگز نمی تواند اتهام شک گرایی را بپذیرد، ولی هنگامی که این اتهام بر مبنای قسمت هایی از آینه ی ذهن وارد آمد، انکار شدیدش بر برائت او از این گناه تأثیر چندانی نگذاشت.
نگاهی به دیدگاههای فلسفی رابین جورج کلینگوود
چکیده:
کالینگوود در پایان رسالهای دربارهی روش فلسفی گفت هرگز نمی تواند اتهام شک گرایی را بپذیرد، ولی هنگامی که این اتهام بر مبنای قسمت هایی از آینه ی ذهن وارد آمد، انکار شدیدش بر برائت او از این گناه تأثیر چندانی نگذاشت.
تعداد کلمات: 1046 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 5 دقیقه
کالینگوود در پایان رسالهای دربارهی روش فلسفی گفت هرگز نمی تواند اتهام شک گرایی را بپذیرد، ولی هنگامی که این اتهام بر مبنای قسمت هایی از آینه ی ذهن وارد آمد، انکار شدیدش بر برائت او از این گناه تأثیر چندانی نگذاشت.
تعداد کلمات: 1046 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 5 دقیقه
نویسنده: توماس مالکوم ناکس
فلسفه محصول استفاده از روشی است که کالینگوود در رسالهاش از آن دفاع می کند، مفهوم تحول را به سان لایت متیف در خود دارد، و در این حد فلسفه ای تحت تأثیر عوامل تاریخی است، ولی هنوز از تاریخ متمایز است، حتی اگر به مطالعه ی مقولاتی محدود باشد که بعضی متفکران به سان شالودهی تاریخ تلقی کرده اند. ولی در این مورد اندیشه ی کالینگوود چندان محدود نبود، زیرا او ضمن اعتقاد داشت که فیلسوف علاوه بر مثلا نگارش تاریخچه ی مفهوم کلی طبیعت، باید یک کیهان شناسی بنا کند، که عبارت از نتیجه ی تأملاتش دربارهی آن تاریخ است و علاوه بر آن که مورخ فلسفه است فلسفه ای از آن خویش پدید آورد.
این رساله آشکارا «مسائل نهایی» را مورد بررسی قرار نمی دهد و خواننده به حال خود رها می شد تا برای خود متافیزیک، منطق و اخلاقی را بسازد که ایجاب می شوند. کالینگوود روش خود را در کیهان شناسی به کار بست و نتیجه گیری هایش را در سال ۱۹۳۵ در قالب مقاله ای برای انجمن آکسفورد خواند و در نتیجه گیری های اصلی درس گفتارهای خود دربارهی فلسفهی طبیعت گنجاند. بعدها آن نتیجه گیری ها را نفی کرد و به کار نگارش کامل فلسفه ای که قرار بود رساله آن را معرفی کند باز نگشت، زیرا تغییر عقیده داده بود. او همچون کروچه به این اندیشه رسیده بود که «فلسفه با تبدیل شدن به تاریخ به عنوان یک رشته ی جداگانه نیز از بین خواهد رفت.» این دگرگونی دید چگونه پدید آمد و آنچه او نهایتا اختیار کرد با دیدهای قبلی او چه نسبتی دارد؟
بیشتر بخوانید: تاریخ و آزادی
آنچه از فصلهای ۷ و ۱۰زندگی نامه ی خودنوشت او استنباط می شود این است که وی قبل از نگارش رساله ای درباره ی روش فلسفی، در سال ۱۹۳۲، به جزئیات نظریهی «پیش فرض های مطلق» خود و خصیصه ی تاریخی محض متافیزیک (که در رساله ای درباره ی متافیزیک، نشر در سال ۱۹۴۰ ولی تهیه شده در سال ۱۹۳۸، طرح شد) دست یافته بود. این موضوع را مشکل می شود باور کرد. نه فقط رساله ی قبلی به طور روشن فلسفه را از تاریخ، چنان که دیدیم، متمایز می کند، بلکه درس گفتارهای ۱۹۳۶ درباره ی فلسفه ی تاریخ هنوز همان تمایز را ترسیم می کند و من مدرک مستند دارم که او در سال ۱۹۳۶ هنوز به امکان پذیری متافیزیک به عنوان رشته ای جداگانه و به طورکلی متمایز از تاریخ که دربارهی «واحد، حقیقت و خیر» پژوهش میکند، اعتقاد داشت. پس، من مجبورم بپذیرم که موضع فلسفی او به طور اساسی در فاصلهی سالهای ۱۹۳۶ و ۱۹۳۸ تغییر کرد، اگرچه در زندگی نامه ی خودنوشت وی چنین تغییری ثبت نشده است؛ هر چند به عقیده ی دیگران تحول دیدگاه های او تدریجی و همیشه در یک مسیر بوده است.
فلسفه محصول استفاده از روشی است که کالینگوود در رسالهاش از آن دفاع می کند، مفهوم تحول را به سان لایت متیف در خود دارد، و در این حد فلسفه ای تحت تأثیر عوامل تاریخی است، ولی هنوز از تاریخ متمایز است، حتی اگر به مطالعه ی مقولاتی محدود باشد که بعضی متفکران به سان شالودهی تاریخ تلقی کرده اند. ولی در این مورد اندیشه ی کالینگوود چندان محدود نبود، زیرا او ضمن اعتقاد داشت که فیلسوف علاوه بر مثلا نگارش تاریخچه ی مفهوم کلی طبیعت، باید یک کیهان شناسی بنا کند، که عبارت از نتیجه ی تأملاتش دربارهی آن تاریخ است و علاوه بر آن که مورخ فلسفه است فلسفه ای از آن خویش پدید آورد.
این تفاوت های دید را تا حدی می توان آشتی داد، زیرا تغییری که من به آن اشاره کردم چرخشی نامنتظر نبود و هنگامی بروز کرد که گرایش های شک گرایانه و جزم اندیشانه ی موجود در تفکر پیشین کالینگوود پس از شکست موقتی در فاصله ی سالهای ۱۹۳۲ و ۱۹۳۶ دوباره پدیدار شدند، به طوری که فلسفه ای که بعد از سال ۱۹۳۶ «ظاهر شد» جوانهی تازه روییدهای نبود، بلکه ریشه در گذشتهی مؤلف خود داشت.
کالینگوود در پایان رسالهای دربارهی روش فلسفی گفت هرگز نمی تواند اتهام شک گرایی را بپذیرد، ولی هنگامی که این اتهام بر مبنای قسمت هایی از آینه ی ذهن وارد آمد، انکار شدیدش بر برائت او از این گناه تأثیر چندانی نگذاشت. وی در همان رساله اشاره کرد که شک گرایی همانا جزم گرایی پوشیده است و این به خصوص در مورد فلسفه ی آکسفورد که خود تعلیم دیده ی آن بود، صدق می کرد. با وجود این، او عاقبت نتوانست خود را از بند شک گرایی آن فلسفه برهاند و تأثیر این بند بر تفکر او در هنگام تدوین نظریه ی تاریخ اش جالب است. شک گرایی فلسفی به نوعی بهایی بود که او در ازای تلاش خویش برای جای دادن فلسفه در تاریخ پرداخت کرد.
او در زندگی نامه ی خودنوشت، این دید مرسوم استادان خود را در آکسفورد اختیار کرده بود که در مطالعه ی تاریخ فلسفه باید بپرسیم اولا افلاطون چه فکر میکرد؟» و ثانیة «آیا درست فکر میکرد؟» می گفتند سو آل اول تاریخی است و دومی فلسفی. ولی او استدلال می کند که فقط یک سو آل وجود دارد و آن هم تاریخی است؛ فهمیدیم اندیشهی افلاطون بدون کشف این که تلاش می کرد چه مسئله ای را حل کند ناممکن است و اگر این مسئله را می توان شناسایی کرد، نشانه ی آن است که او آن را حل کرده است، زیرا ما فقط از راه حل می توانیم بفهمیم که مسئله چه بوده است. کشف این که آیا درست می اندیشیده یا نه نا ممکن است. در عین حال اگر ندانیم که درست می اندیشیده به کشف این که چه می اندیشیده نایل نمی شویم. قبول این استدلال با تمثیل هایی که برای روشن کردن آن به کار برده شده است، آسان تر نمی شود. میگویید چون نلسون در نبرد ترافالگار پیروز شد، پس مسائل تاکتیکی خود را حل کرده بود، و ما با استدلال معکوس دربارهی تاکتیک هایی که او در نبرد به کار برد، می توانیم کشف کنیم که آن مسائل چه بودند. اما، ویلو در جنگ شکست خورد پس او نتوانست مسائلش را حل کند و به این ترتیب نمی توانیم بدانیم نقشه اش چه بوده است. اگر این تمثیل پیش برده شود، به نظر می رسد استنتاج این خواهد بود که ما فقط هنگامی می توانیم مسئله ی یک فیلسوف را بفهمیم که او در نبرد خود پیروز شده یا مسئله ی خود را به درستی حل کرده باشد؛ به این ترتیب، همه ی نوشته های فلسفی یا درست اند یا غیر قابل درک. این نتیجه ی حیرت انگیز به دشواری می تواند با نقد خود کالینگوود از افلاطون (در همان فصل کتاب) سازگاری داشته باشد؛ آنجا که اظهار می دارد افلاطون اشتباه کرد که در جمهوری به جای این که صرفا شکل حیات سیاسی یونان را توصیف کند به تشریح شکل حیات سیاسی به معنای اخص کلمه پرداخت.
ادامه دارد..
منبع:
مفهوم کلی تاریخ، رابین جورج کالینگوود، ترجمه علی اکبر مهدیان،چاپ سوم، اختران، تهران (1396)
فلسفه محصول استفاده از روشی است که کالینگوود در رسالهاش از آن دفاع می کند، مفهوم تحول را به سان لایت متیف در خود دارد، و در این حد فلسفه ای تحت تأثیر عوامل تاریخی است، ولی هنوز از تاریخ متمایز است، حتی اگر به مطالعه ی مقولاتی محدود باشد که بعضی متفکران به سان شالودهی تاریخ تلقی کرده اند. ولی در این مورد اندیشه ی کالینگوود چندان محدود نبود، زیرا او ضمن اعتقاد داشت که فیلسوف علاوه بر مثلا نگارش تاریخچه ی مفهوم کلی طبیعت، باید یک کیهان شناسی بنا کند، که عبارت از نتیجه ی تأملاتش دربارهی آن تاریخ است و علاوه بر آن که مورخ فلسفه است فلسفه ای از آن خویش پدید آورد.
این تفاوت های دید را تا حدی می توان آشتی داد، زیرا تغییری که من به آن اشاره کردم چرخشی نامنتظر نبود و هنگامی بروز کرد که گرایش های شک گرایانه و جزم اندیشانه ی موجود در تفکر پیشین کالینگوود پس از شکست موقتی در فاصله ی سالهای ۱۹۳۲ و ۱۹۳۶ دوباره پدیدار شدند، به طوری که فلسفه ای که بعد از سال ۱۹۳۶ «ظاهر شد» جوانهی تازه روییدهای نبود، بلکه ریشه در گذشتهی مؤلف خود داشت.
کالینگوود در پایان رسالهای دربارهی روش فلسفی گفت هرگز نمی تواند اتهام شک گرایی را بپذیرد، ولی هنگامی که این اتهام بر مبنای قسمت هایی از آینه ی ذهن وارد آمد، انکار شدیدش بر برائت او از این گناه تأثیر چندانی نگذاشت. وی در همان رساله اشاره کرد که شک گرایی همانا جزم گرایی پوشیده است و این به خصوص در مورد فلسفه ی آکسفورد که خود تعلیم دیده ی آن بود، صدق می کرد. با وجود این، او عاقبت نتوانست خود را از بند شک گرایی آن فلسفه برهاند و تأثیر این بند بر تفکر او در هنگام تدوین نظریه ی تاریخ اش جالب است. شک گرایی فلسفی به نوعی بهایی بود که او در ازای تلاش خویش برای جای دادن فلسفه در تاریخ پرداخت کرد.
او در زندگی نامه ی خودنوشت، این دید مرسوم استادان خود را در آکسفورد اختیار کرده بود که در مطالعه ی تاریخ فلسفه باید بپرسیم اولا افلاطون چه فکر میکرد؟» و ثانیة «آیا درست فکر میکرد؟» می گفتند سو آل اول تاریخی است و دومی فلسفی. ولی او استدلال می کند که فقط یک سو آل وجود دارد و آن هم تاریخی است؛ فهمیدیم اندیشهی افلاطون بدون کشف این که تلاش می کرد چه مسئله ای را حل کند ناممکن است و اگر این مسئله را می توان شناسایی کرد، نشانه ی آن است که او آن را حل کرده است، زیرا ما فقط از راه حل می توانیم بفهمیم که مسئله چه بوده است. کشف این که آیا درست می اندیشیده یا نه نا ممکن است. در عین حال اگر ندانیم که درست می اندیشیده به کشف این که چه می اندیشیده نایل نمی شویم. قبول این استدلال با تمثیل هایی که برای روشن کردن آن به کار برده شده است، آسان تر نمی شود. میگویید چون نلسون در نبرد ترافالگار پیروز شد، پس مسائل تاکتیکی خود را حل کرده بود، و ما با استدلال معکوس دربارهی تاکتیک هایی که او در نبرد به کار برد، می توانیم کشف کنیم که آن مسائل چه بودند. اما، ویلو در جنگ شکست خورد پس او نتوانست مسائلش را حل کند و به این ترتیب نمی توانیم بدانیم نقشه اش چه بوده است. اگر این تمثیل پیش برده شود، به نظر می رسد استنتاج این خواهد بود که ما فقط هنگامی می توانیم مسئله ی یک فیلسوف را بفهمیم که او در نبرد خود پیروز شده یا مسئله ی خود را به درستی حل کرده باشد؛ به این ترتیب، همه ی نوشته های فلسفی یا درست اند یا غیر قابل درک. این نتیجه ی حیرت انگیز به دشواری می تواند با نقد خود کالینگوود از افلاطون (در همان فصل کتاب) سازگاری داشته باشد؛ آنجا که اظهار می دارد افلاطون اشتباه کرد که در جمهوری به جای این که صرفا شکل حیات سیاسی یونان را توصیف کند به تشریح شکل حیات سیاسی به معنای اخص کلمه پرداخت.
ادامه دارد..
منبع:
مفهوم کلی تاریخ، رابین جورج کالینگوود، ترجمه علی اکبر مهدیان،چاپ سوم، اختران، تهران (1396)
بیشتر بخوانید:
فعالیت دانشمند، مورخ و فیلسوف
تاریخ فعالیت اقتصادی
دانش تاریخی در بارهی چیست؟
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}